تنهایی!!!



تو که از خاطره ی عشق جدام کردی

پس چرا باز غریبونه صدام کردی

تو همانی که ندادی دل تنهایی مرا

بین تنهایی یک درد رهایم کردی


چشم تو



چشم تو مثل دریای مواج

من ولی قایقی ناتوانم

کاش می شد که تا ساحل دور

در نگاهت همیشه بمانم

می شوم خسته از ناامیدی

راه بی انتها پیش رویم

کاش می شد که راز دلم را

با نگاهم برایت بگویم

راه آغاز من جاده تو

فصل پرواز من در نگاهت

آن همه عاشقی مرد و حالا

مانده ام بی صدا در پناهت

با دلی پر از شوق پریدن

مانده ام پشت درهای بسته

این منم قایقی مانده در راه

قایقی در تلاطم شکسته

می برد آب دریا به سویی

هر زمان بی صدا لنگرش را

می کشاند به هر سو دوباره

پاره دیگر پیکرش را

می گشود بستر نرم خود کاش

موج دریای چشمت دوباره

چون منم قایقی پیر و خسته

لنگر و بادبان پاره پاره


آه...



چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه اشکها که در گلو رسوب شد نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش و بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

برای ما که دل شکسته ایم و خسته ایم نه

ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح، ظهر عصر غروب شد نیامدی