به چشمان گنهکارت چنان آلوده ام امشـــب
که تنها اشک حسرت میکند آسوده ام امشب
از ایـــن پاکیزه دامانان چنان آلودگی دیدم
کـــه شرمم آید از چشمان آلوده ام امــشب
ترا میخواستم امّا چنان بیهوده می گشتم
که غم خندید بر اندیشهء بیهوده ام امشب
شـدم هم نـاله با مـرغان شب٬ز اندوه تنهایی
سرودی جز نوای خود ز کس نشنوده ام امشب
اگر می بی اثر شد دوستاران٬ این عجب نبود
که من در گوشهء میخانه تنها بوده ام امشب